دور از هم و بیهم نه که زرد باشند، شاداب نباشند، سبز بودند، اولی که کنار هم گذاشتمشان، جدا بودند، دو سبزِ منفک، هرکدام دنیای خودش را داشت، ولی کمکم به هم میل پیدا کردند، همدیگر را نمیدیدند، چشمی نداشتند که ببینند ولی شاخههای مجاورشان به سمت هم حرکت میکرد، نمیدانم چه سری بود که شاخههای مجاورشان فقط رشد میکردند، رشد به یک سو، لمسنکرده و نادانسته به دنبال هم بودند، شاید خودشان هم نمیدانستند ولی هر ناظری از بیرون به تمایلشان گواهی عینی میداد، با همه تفاوت و انکارشان، فاش بود.
اولین برخوردشان را به خوبی به خاطر دارم، لحظه اول یک لمس کوتاه و باورنکردنی و بعد پیچیدن و آمیختن پیاپی، به جان هم پیچیدن و بافتن بر هم، رشد همپایه و همسایه، اصلا بعد از همین همآغوشی جانی تازه گرفتند، سبزتر شدند، جوانه تازه زدند و گل دادند! اصلا نمیدانستم این گونه گل هم میدهد، فکرش را هم نمیکردم که گل بدهد!
مادرم میگفت آنطوری که این یکی به پای آن یکی پیچیده، خفهاش میکند، در عربی میگویند کلمه «عشق» در اصل از ماده «عشقه» است، و «عشقه» نام گیاه «لیلاب» است که در فارسی به آن «پیچک» میگویند که به هر چیز برسد دور آن میپیچد و وقتی به یک گیاه دیگر میرسد دور آن چنان میپیچد که آن را تقریبا محدود و محصور میکند و در اختیار خودش قرار میدهد، برای همین مدتی هر روز جدایشان میکردم، و هر شب میدیدم که باز به هم پیچیدهاند، دیگر رها کردم، انگار سرنوشت آنها با میل و ارادهشان به هم گره خورده بود.
حالا پس از میل و آمیختن به هم دیگر مطلقا یکی شدهاند، میل تا وحدت، آنطوری به هم آمیختهاند که هر ناظری جدا شدنشان را غیر ممکن میداند. فرمود «چشم بگشا که گره خورده به هم ریشه ما»
دیدگاهتان را بنویسید