واپاشی پروپاگاندای آمریکایی


به قول معروف «کوه موش زایید»، دو سال پر توان در بوق و کرنا کردند که به پای پرده سینما بنشینید که پرومته آمریکایی را نولان چیره‌دست به تصویر می‌کشد، نشستند و نشستیم و شد این موش ناقص‌الخلقه که کوه پروپاگاندای آمریکایی زایید.

نولان چیره‌دستی که در خدمت پروپاگاندای آمریکایی صاحب چنان کارنامه‌ی درخشانی بود، این‌بار از همه جهت در گِل تپید! کارگردانی که پیش‌تر در ۳گانه‌های بتمن آن چنان از حکومت آمریکایی نیم‌بند در مقابل آنارشیسم و فرقه‌گرایی و براندازی با ضرورت بقا دفاع کرده بود، یا که در دانکرک آن چنان ادای دینی از جنس تحریف تاریخی به ملکه کرده بود حالا دیگر هرچه شسته نتوانسته خون ریخته شده بمب اتم را بشورد.

نولان با همه خوش‌خدمتی‌های آمریکایی‌اش همیشه کارگردان خوبی بود که حرفی برای گفتن داشت و نهایتا حتی در ضعیف‌ترین آثارش پکیجی خوب ارائه می‌داد یا به قولی «کار را در می‌آورد» ولی این اثر آخر کاملا ناامیدکننده بود، با همه نقدها و خرده‌هایی که به آثار قبلی ویژه Tenet و Dunkirk گرفته می‌شد باز در زمینه‌هایی قابل دفاع و بالاتر حتی شگفت‌انگیز و خاص بودند ولی در Oppenheimer انگار نولان سابق مرده است.

اوپنهایمرِ نولان در یک جمله لال و فلج بود؛ لال و ناتوان از بیان خواست خود (که همان پروپاگاندای آمریکایی برای توجیه پروژه منهتن و بعدتر دوبار استفاده از بمب اتم باشد) و فلج و زمین‌گیر برای ارائه اثری که نه حداقل‌های نولان بلکه حداقل‌های سینمایی را داشته باشد.

⚠️ ادامه این نوشته ممکن است، بخشی از داستان فیلم را اسپویل کند.

لال

شاید هم حق دارد که لال باشد، به هر حال پاک کردن چنان لکه ننگی از دامان آمریکا ساده هم نیست، ۱۰۰ هزار نفر را در کسری از ثانیه خاکستر کردن و کشتن تا ۲۰۰هزار نفر بر اثر آثار آن، چیزی نیست که به راحتی فراموش شود یا توجیه شود، ناکارآمادی حکومت گاتهام در تبعیض در حق فرودستان نیست که حالا با حربه لولوی آنارشیسم جوکری توجیه شود، غرب نه یک‌بار بلکه دوبار آگاهانه و عامدانه بمب‌هایی با توان تخریب چندین هزار تن تی‌ان‌تی را بر سر مردمان شرق فرود آورد و هیچگاه از کرده خود شرمسار نشد.

بر خلاف همه آثار قبلی که نولان در پایان فیلم کاملا مخاطب را درباره هدف خود اقناع می‌کرد (این یکی از نقاط قوت نولان بود)‌ در پایان اوپنهایمر مخاطب انگاری که در میانه استدلالی برای توجیه رها شده باشد، داستان می‌کوشد در دو جبهه مخاطب را توجیه کند؛ اول از جبهه ضرورت مقابله با شر اعظم و دوم با شکستن کاسه کوزه‌ها بر اثر چند سیاست‌مدار و نظامی تندرو.

رویکرد اول نیمه رها شده چرا که از ابتدا اتکا بر شرارت هیتلر و آلمان و انتقام یهودیان است و یک‌باره در آخر داستان می‌خواهد همه خشم مخاطب را به ژاپن هدایت کند ولی مخاطبی که هیچ پیش‌زمینه قبلی درباره این ندارد به سختی باید بپذیرد چرا حالا باید از ژاپن ترسید؟ چرا همه توجیه‌ها از ابتدا درباره آلمان بود و حالا که نه هیتلری هست و نه نسل‌کشی یهودی باز باید از ژاپن انتقام کشید؟! از طرفی فیلم با اشاره‌های ریز همچون شروع با داستان پرومتئوس و اشاره‌ به جایزه نوبل به نام آلفرد نوبل که مخترع دینامیت بوده است و چندین اشاره ریزتر دیگر می‌کوشد که ضرورت خلق آتشی نو را برای خدمت به بشر بفهماند، هرچند هیچ کدام از این استعاره‌ها و استدلال‌ها توجیه آن کشتار جمعی نمی‌شود و بمب اتم نه با شراره آتش برابر است نه با دینامیت.

زئوس در عصر آفرینش انسان‌ها، پرومتئوس را برگزید تا همه چیز را به انسان بدهد، به‌جز آتش. پرومتئوس مورد اعتماد این کار را کرد و بسیاری از مسائل آدمیان را برطرف کرد. او به انسان‌ها عشق می‌ورزید و نمی‌توانست ناراحتی و رنج آن‌ها را ببیند؛ به همین علت به دور از چشم زئوس آتش را در نی‌ای گذاشته و به انسان داد. وقتی خبر به زئوس رسید او را بر سر قله قاف برد و بست و به سزای اعمال خود رساند.

سرخط دوم هرچند به خوبی با تصویر کشیدن چهره‌های میانه و محافظه‌کارتر و همچنین شخصیت‌های مخالف بمب اتم بویژه در بین دانشمندان، ساخته و پرداخته شده بود ولی به اندازه کافی برای این پروپاگاندا کافی نبود، چرا که هرچند وجود نخبگان مخالف رویکرد نسل‌کشی را در آمریکای وقت (و نوید آینده) به تصویر می‌کشد ولی عدم شرمساری و تکرار جنایت جنگی در طول دهه‌های بعد چیزی است که به راحتی از پس‌زمینه تاریخی ذهن مخاطب فراموش نمی‌شود، از روی دیگر پوچ شدن تلاش‌های چهره‌های سفید داستان برای مقابله با بمب اتم و بعدتر شیوه مواجهه حکومت آمریکایی با خود رابرت اوپنهایمر (بویژه سکانس نشست ترومن و اوپنهایمر)‌ همه باعث شکل‌گیری ابهاماتی درباره پروپاگاندای آمریکایی می‌شود، فیلم در نهایت مخاطب را در ابهام این دو موضوع رها می‌کند و مخاطب نه ضرورت استفاده از دو بمب اتم در مقابل ژاپن را می‌فهمد و نه حتی می‌تواند بطور کامل بپذیرد که این تصمیمی از جانب دسته‌ای از نخبگان وقت بوده که با تلاش‌های گروه میانه‌رو از شکل‌گیری فرآیند زنجیره‌ای در دنیا ممانعت کردند.

فلج

کجاست صاحب آن دکوپاژ‌ها و تدوین‌ها در خطوط داستانی موازی و معکوس و وارون در Inception و Memento و Tenet؟! کجاست خالق آن سکانس‌های IMAX اینترستلار و دارک‌نایت؟! نولان را چه شده است؟! این چه پس‌رفتی بود؟! الحق که فیلم فلج و در گِل مانده بود، فیلمی بی‌تحرک با تدوین ضعیف که نه حتی در سطح آثار اولیه نولان، بلکه در سطح کارگردانی تازه‌کار هم بد بود.

کارگردانی که چندین خط زمان موازی را در اینسپشن آنچنان هنرمندانه برای مخاطب قابل فهم کرده بود حالا برای نمایش دو خط داستانی دست به دامان بازی با رنگ تصویر و سیاه‌سفید کردن شده است! آن هم به شکلی مبتدیانه! هرچند توالی و پرش سکانس‌ها و صحنه کماکان پرمعنی و با دقت چیده شده‌اند ولی تکنیک‌های تدوین متاسفانه ضعیف هستند، همچنین چینش صحنه بعضی سکانس‌ها بویژه صحنه‌های کمیته بسیار مبتدیانه و شعارزده هستند.

از طرفی دیگر کارکرد دوربین IMAX در این فیلم چه بود؟ چه نمای خاصی را به تصویر کشیده بود؟ دانکرک با همه نقدها حداقل به پشتوانه IMAX نماهایی چشم‌نواز داشت! اما در اوپنهایمر چه؟ اوپنهایمر فیلمی فقیر از نظر نمای زیبا بود.

و اما نکته دیگر مدت زمان و سرعت روند داستان بود؛ انگار که نولان این‌بار قسم خورده باشد فیلمی ۳ ساعته بسازد و صرفا فیلمی ۱۸۱ دقیقه‌ای ساخته باشد تا مدال فیلم ۳ساعته هم در کارنامه خود داشته باشد، طولانی شدن اوپانهایمر یکی دیگر از دلایل فلج شدن فیلم بود که تحرک و روند داستان را بویژه در یک ساعات پایانی زمین‌گیر کرده بود و فیلم را حتی برای تماشای بار اول خسته کننده کرده بود.

در پایان با همه جنبه‌های قابل قبول فیلم، نقاط قوت (که گفته نشد) و این چند نقد اساسی‌تر که اینجا گفته شد؛ جای خالی تدوین ویژه در روایت چند خط داستانی، کمبود نماهای چشم‌نواز، کرختی فیلم بویژه در پرده سوم و چندین نکته دیگر که نمی‌توان آن‌ها را در زمره نقد و نقطه ضعف نام برد، اوپنهایمر برخلاف همه آثار قبلی نولان (ضعیف‌ترین‌هایش حتی) پکیجی کامل و قابل قبول نبود، چه در روایت و داستان و چه در جنبه‌های سینمایی.


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *