استاد مجاهدی نقل کردند:
در آغاز ورود آقای مجتهدی به قم، چندی در منزل مرحوم سید ضیاء الدین حسنی طباطبایی اقامت داشتند و در قسمت جنوبی خانه، اتاق مستقلی وجود داشت که ایشان در آن مستقر بودند و رفت و آمد اشخاص نیز از دری صورت میگرفت که مستقیماً به حیاط خانه باز میشد و مزاحمتی به همراه نداشت.
روزی اظهار تمایل فرموده بودند که باید خانهای را اجاره کنیم و مدتی هم در آنجا ساکن شویم.دوستان ایشان از جمله اینجانب در صدد پیدا کردن خانهای مناسب بودیم و هر از گاه که مورد مطلوبی پیدا میشد مراتب را به اطلاع ایشان میرساندیم و زمانی که از محل و مشخصات خانه برای ایشان توضیح میدادیم، میفرمودند: خیر آقا جان! ما از این خانه سهمی نداریم! چندین خانه در طول یک ماه جستجو برای محل سکونت ایشان شناسایی شد، ولی هیچکدام مورد قبول شان قرار نگرفت. تا این که روزی به اتفاق مرحوم مصطفوی در کوچه حرم نما، خانهای را دیدیم که ظاهراً مناسب به نظر نمیرسید. ساختمانی نسبتاً قدیمی داشت. در طبقه همکف دارای دو اتاق تو در توی کوچک بود با آشپزخانهای بسیار کوچک در زیر پلههایی که به طبقه دوم میرفت و مشکل اساسیتر آن وجود مستأجر پیره زنی بود که در طبقه فوقانی زندگی میکرد و به طوری که همسایهها میگفتند با جادو و جنبل سر و کار داشت! وقتی که بعد از ظهر آن روز به خدمت حضرت آقای مجتهدی شرفیاب شدیم و جریان خانه را بازگو کردیم و گفتیم برای سکونت مناسب به نظر نمیرسد،
فرمودند: اتفاقاً همین خانه را در سیر به ما نشان دادهاند!
گفتم: علاوه بر این که خانه بسیار گرفته و کوچکی است، پیره زنی هم در طبقه فوقانی آن سکونت دارد و میگویند …
ایشان اجازه ندادند که من جمله را تمام کنم، و فرمودند:
زمان آن رسیده است که تکلیف این پیره زن یکسره شود!
هنگامی که به اتفاق ایشان به آن خانه رفتیم، نزدیک غروب بود و خانه دهها بار از آن که ما صبح دیده بودیم، دلگیرتر به نظر میرسید! عرض کردم:
ملاحظه میفرمایید چقدر دلگیر است!
فرمودند:
انشاءالله به برکت توسلاتی که دوستان در اینجا خواهند داشت، فضای آن عوض میشود و نورانیت خود را پیدا میکند.
پس از تمیز کردن خانه و تهیه وسایل مورد نیاز، ایشان در آن خانه مستقر شدند و من هر روز صبح پیش از رفتن به سر کلاس به خدمت ایشان میرسیدم. یکی از روزها که برای تهیه صبحانه خدمت ایشان رسیدم، چشمهای ایشان به رنگ خون در آمده بود و نشان میداد که دیشب تا دیر وقت بیدار بودهاند و استراحت نکردهاند.
پرسیدم: مثل این که استراحت نداشتهاید؟
فرمودند: مگر این پیرزن فرتوت گذاشت!
گفتم: آیا دیشب مزاحمتی ایجاد کردهاست؟
فرمودند: در تسخیر دستی بسیار قوی دارد و مأمورانی قوی پنجه! نیمههای شب بود که مأموران خود را به سراغم فرستاد، من با گفتن «یا علی» آنها را فراری دادم! مجدداً پیره زن با تسلی دادن، آنها را به اتاق من فرستاد و من هم با گفتن یک «یاعلی» آنها را متواری کردم. چندین بار این صحنه تکرار شد تا این که مقارن اذان صبح دست از کار کشید و تسلیم شد!آقاجان! او فکر میکرد که قدرت او را کسی ندارد و کسی نمیتواند با مأموران او روبهرو شود! ولی دیشب به اشتباه خود پی برد و فهمید که باید مسیر خود را عوض کند و دست از این کارها بردارد!
همین خانه را اجاره میکنیم

دیدگاهتان را بنویسید